آن روزها که دهمان احساسی را
می جست مثل خیالی که تنها
امید روئیدن بود در خوابی پیچید
باغبان از یخ زدن شکوفه میلرزید
آب در دهمان جاری ،مردم نوررا
می فهمیدند دانستم تاریخ آن روزها
را ربود دیگربردرخوشبختی
کسی یادگاری نمی کشد
شکوفه هادر آغوش درخت مردند
وندانستیم شوق واژه به خوابی بود
یا درطنین آرزوئی مردن